عقب تاكسي نشسته بودم كه خانمي همسن و سال خودم سوار شد و كنارم نشست. راننده تاكسي، جوان لاغري بود كه ترانهيي را كه راديو پخش ميكرد زير لب زمزمه ميكرد. جلوي تاكسي خانم ميانسالي نشسته بود كه داشت فاكتور خريدهايش را بررسي ميكرد، عقب تاكسي غير از من و خانم هم سنم مرد مسني هم نشسته بود كه آرام با موبايل حرف ميزد.
من و خانمي كه سوار تاكسي شد يك لحظه به هم نگاه كرديم و بعد به روبهرو خيره شديم.
خانمي كه كنارم نشسته بود نخستين عشق زندگيام بود، از 21 سالگي تا 29 سالگي...
هشت سال...
چه هشت سالي... هردو ديوانهوار همديگر را دوست داشتيم...
تمام 20 سالگيمان... حالا كنار هم توي تاكسي نشسته بوديم و به روبهرو نگاه ميكرديم...
نه راننده، نه زني كه جلوي تاكسي بود، نه مردي كه طرف چپ من نشسته بود، نه عابراني كه ميگذشتند و نه آدمهاي ماشينهايي كه از كنارمان ميگذشتند هيچ كدام نميدانستند كه من و خانمي كه كنارم نشسته بود سالها عاشق هم بودهايم...
ـــــــــــــــــــــــــ
سروش صحت
|